موهایم گره خورده به یادت

صبح و خمیازه های کشدار،صبح و مسیری مبهم،صبح و 

آبی سرد،شانه ی من ، دور شو از من موهایم را او بافته

تاب گیسوانم از اوست؛ دور شو از من دورشو.

   بیست و ششم دیماه نود دو /دلیلی برای نوشتن نداشتم ،بیخ و بن زندگیم را دروغ و توهم فرا گرفته بود..خودم را کسی نشان داده بودم که نبوده ام،  البته هنوز هم مطمئن نیستم شاید همان دخترک بداخلاق وموذی باشم که خود را ازاد میبیند؛ آن وقت است که خودش را نشان میدهد، خود واقعی اش را؛ بی مهابا؛ ازاد،یکه تاز

  میدانم ،بیشتر از سنم از خودم انتظارداشتم ، صحبت های گاه و بی گاه میم (که قبلا تر ها میم جان بود )در مورد سن عقلی و این خزعولات ،باعث شده بود خودم را بالا تر ببینم بالاتر و مغرور تر.. بالاتر و پر قدرت تر..

 نگاه که میکنم ، میبینم دستانم با ان سال ها فرق میکنند پخته تر شده اند و زیباتر.. کارهایی خوبی نکرده اند و مطئنا نخواهد کرد. چیز هایی خوبی ننوشتند دوست داشتنی نبودند و بوسیده نشدند. گویی لابه لای همان ن-و بودن ها دستانم مرده بودند.

میدانی؟حالا اوضاع فرق میکند و من از ان روزها فقط دلم برای اولین وبلاگم تنگ میشود.خوشحالم که آن سال ها تمام شده اند و عوضش مسائل بهتری برای حرص خوردن پیدا کرده ام. حالا تو هستی..فرقی نمیکند چگونه  ؛ولی هستی ...فرقی نمیکند کنارم   باشی یا نباشی حس بشوی یا نشوی مهم این است ؛که هستی.مهم این است که  آن سال هاتمام شده این سال هاهم تمام میشود. ان روزها با خودم میگفتم چند سال بعد به این روزهایم خواهم خندید. راست هم میگفتم ، و خندیدم ؛اما این دفعه دلم میخواهد به خودم بگویم امیدوارم در اینده فقط او باشد  و من باشم و شمعدانی ها.... میخواهم تا وقتی هستی احمق ترین ادم روی زمین باشم.تو فقط باش من کنارت خواهم ماند :)