حالت که خوش نباشد بودن یا نبودنش فرقی نمیکند. خودت را لابه لای وهمی بی پا یه و اساس میبینی. و تلاشی برای رهایی نمیکنی . همیشه همینطور بوده از حقیقت ترسیده ای وراهی را انتخاب کرده ای که به حقیقت نرسد. با اینکه میدانی . چه تلخ چه شیرین روزی باید بپزیری که زندگی همان عروسک صورتی با موهای زرد و لباس صورتی که برایت اهنگ میزد و با دستان تو حرکت میکرد نیست. یک روزیی میپزیری که زندگی همان ماشین کوکی است که برای سرگرم کردنت کوک شده اش را سر راهت میگذاشتند . زندگی همانی بود که برایت شلوار های پارچه ای با زانو های پاره به ارمغان اورد و غر غر های شبانه ی مادرت را.
حالت که خوش نباشد به گربه ی خپل محل لگد نمیزنی.با رژ لب قرمز پر رنگت مادرت را بوسه باران نمیکنی. راحت ترین کفش هایت را نمیپوشی. بلوار امام خمینی را تا جایی که به روزنامه فروشی برسی و به پسرک جوان نشسته در دکه سلام بکنی پیاده راه نمیروی. به بنجامینت گل نمیدهی و هر صبح برگ هایش را نوازش نمیکنی. سیمین بری گوش نمیکنی. اصلا میدانی؟ حالت که خوب نباشد تمام بوسه ها و گلدان ها باید بمیرند. و تمام اهنگ ها و عاشقانه های دنیا و کتاب ها باید خفه بشینند سر جایشان . حالت که خوب نباشد خبیث میشوی و از کشتن تمام حس هایت به حال خوبی میرسی. خودت را که کشتی . حالت خوشِ خوش میشود، اصلا ببینم مردن را یاد گرفته ای؟
دوست دارم مرد خودم باشم، وقتی که لابه لای کتاب هام خرس بزرگ و قهوه ایم رو بغل میکنم، وقتایی که میشینم تو بالکن و چایی داغ میخورم، وقتایی که سیب زمینی سرخ میکنم و با صدای بلند کتاب میخونم. دوست دارم مرد باشم ، موهای خرماییم رو ناز کنم و از بوی خوبشون تعریف کنم، (دو سه روز حموم نرفتن که نمیتونه عقیده ی یه مرد رو عوض کنه!)سرم رو بزارم رو زانوهام و برا خودم شعر بخونم.برا خودم لاک بزنم و کلی کثیف کاری کنم،اون وقت به خودم لبخند بزنم بگم که بالاخره یاد میگیرم.
میدونی که؟اگه نباشی من و همه ی گلدونام میشیم مرد خودمون و خودمون رو بغل میکنیم و بوس میکنم تازه به هم موزیک هدیه میدیم! تو نگران نباش راهتو بگیر و برو.
ببین به نظرم وقتی که یه دفعه میزاره میره اونم با یه بای خشک خالی، وقتی که بوسه های یه دفعه ای و چایی داغ خوردن کنار پنجره تو یه روز بارونی رو بلد نیست، روزایی که وقت نمیکنه موهات رو شونه کنه و برات از شعر های فروغ بخونه،وقتی که سرش رو میزاره رو شونت و صدای خر و پفش میپیچه لابه لای اهنگ محبوبت، وقتایی که 5 صبح بهت پی ام میده که" صبحت به خیر یخچال من" و این میشه طولانی ترین مکالمه ی روزتون،... غلط میکنی ازهر روز دیگه ای بیشتر و بیشتر دوسش داشته باشی.
یک زمانی توی بیست سالگی وقتی چشممان می افتاد به این کفترهای عاشق دلمان قیلی ویلی میرفت و عین آدم های برق گرفته انقدر نگاهشان میکردیم که کم می ماند آب از لب و لوچه مان آویزان شود.طفلک ها شانس می آوردند راهشان از ما جدا میشد وگرنه ممکن بود همانجا از حواس پرتی برویم زیر چرخ ماشینی یا طعمه ی موتوری ها شویم. اما حالا هرچی تو کوچه خیابان از این دست آدم ها میبینیم ،مخصوصا آن هایی که جلوی چشم دیگران خیلی شور و هیجان از خودشان در میکنند و دست هم را میگیرند و لوس بازی در می آورند فقط تهوع میگیریم!
++من تو 13 سالگی دلم قیلی ویلی میرفت و تو 15 سالگی داشتم از عق زدن خفه میشدم! خیلی زودتر از اون چیزی که بتونم حسش بکنم بزرگ شدم.
قسمت اول از وبلاگ اناربانو . :) با تچکر
وقتی کسی برات نظر میزاره بیشتر احساس مسئولیت میکنی تا درست حسابی تر بنویسی!
پ.ن ،
شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی
در کمند پیچ و تاب ها؟
شاید این صدا همیشه جاری است.
در تلاطم عظیم آب ها.