حالت که خوش نباشد.

 two-girls-with-a-passion-for-music-and-photography2__880.jpg


حالت که خوش نباشد بودن یا نبودنش فرقی نمیکند. خودت را لابه لای وهمی بی پا یه و اساس میبینی. و تلاشی برای رهایی نمیکنی  . همیشه همینطور بوده از حقیقت ترسیده ای وراهی را انتخاب کرده ای که به حقیقت نرسد. با اینکه میدانی . چه تلخ چه شیرین  روزی باید بپزیری که زندگی همان عروسک صورتی با موهای زرد و لباس صورتی که برایت اهنگ میزد و با دستان تو  حرکت میکرد نیست.  یک روزیی میپزیری که زندگی همان ماشین کوکی است  که برای سرگرم کردنت کوک شده اش را سر راهت میگذاشتند . زندگی همانی بود که برایت  شلوار های پارچه ای با زانو های پاره به ارمغان  اورد و غر غر های شبانه ی مادرت را. 


حالت که خوش نباشد به گربه ی خپل محل لگد نمیزنی.با رژ لب قرمز پر رنگت مادرت را بوسه باران نمیکنی. راحت ترین کفش هایت را نمیپوشی. بلوار امام خمینی را تا جایی که به روزنامه فروشی برسی و به پسرک جوان نشسته در دکه سلام بکنی پیاده راه نمیروی. به بنجامینت گل نمیدهی و هر صبح برگ هایش را نوازش نمیکنی. سیمین بری گوش نمیکنی. اصلا میدانی؟ حالت که خوب نباشد تمام بوسه ها و گلدان ها باید بمیرند. و تمام اهنگ ها و عاشقانه های دنیا و کتاب ها  باید خفه بشینند سر جایشان . حالت که خوب نباشد خبیث میشوی و از کشتن تمام حس هایت به حال خوبی میرسی. خودت را که کشتی . حالت خوشِ خوش میشود،  اصلا ببینم مردن را یاد گرفته ای؟

 

 

..

لعنتی...

روزها فقط می‌گذرن؛ تموم نمیشن!

(رابرت دنیرو – راننده تاکسی)

تو که نباشی، من و همه ی گلدونام مَرد میشیم

دوست دارم مرد خودم باشم، وقتی که لابه لای کتاب هام خرس بزرگ و قهوه ایم رو بغل میکنم، وقتایی که میشینم تو بالکن و چایی داغ میخورم، وقتایی که سیب زمینی سرخ میکنم و با صدای بلند کتاب میخونم. دوست دارم مرد باشم ، موهای خرماییم رو ناز کنم و از بوی خوبشون تعریف کنم، (دو سه روز حموم نرفتن که نمیتونه عقیده ی یه مرد رو عوض کنه!)سرم رو بزارم رو زانوهام و برا خودم شعر بخونم.برا خودم لاک بزنم و کلی کثیف کاری کنم،اون وقت به خودم لبخند بزنم  بگم که بالاخره یاد میگیرم. 

میدونی که؟اگه نباشی من و همه ی گلدونام میشیم مرد خودمون و خودمون رو بغل میکنیم و بوس میکنم تازه به هم موزیک هدیه میدیم! تو نگران نباش راهتو بگیر و برو.


من در جیم

اولین نوشته من را در جیم بخوانید:پرچین و چروک.. 


+البته از قبل توی وبلاگ نوشته بودمش :)

یک عمر به گشادی یک گربه

 
 مادر درونم تازگی ها یاد گرفته چیز هایی را که میگویم  تایپ بکند بعد هم پستشان بکن توی وبلاگ جدیدم البته هنوز یخش باز نشده و با دیدن اسم وبلاگ لپ هاش سرخ میشود  و روسری گلی گلی صورتیش را دندان میگیرد، من هم مجبورم هر دفعه برایش  توضیح بدهم که نمیتوانم بیشتر از این مودب باشم،اخر میدانی؟ همه ی زندگی من به قرمزی و چندشی روزهای پریودی بوده است،
 حرص خوردن برای ازدواج میم جان  و با اهنگ های مارتیک  کتاب خواندن   و رقصیدن با فروهر را خوبِ خوب بلد است، روزهای دلتنگی  و چایی داغ و وبلاگ خوانی و بغل های گاه و بی گاه خرس قهوه ایم را بهتر از خودم میفهمد ، عوض من کتاب میخواند  حرص میخورد  چاق میشود جوش میزند  قهر میکند ناز میکند و هزاران هزران کار دیگر که تهش بشود گنده دماغی با نام بنده،
 بهتر است بگویم مادر درونم به جای من زندگی میکند مخصوصا شب ها را، ماه را....به جای من زندگی میکند و من همه ی ساعت ها و روز ها و ماه ها و فصل ها و سال ها زیر پتوی سبز رنگم می مانم و اندازه ی یک عمر میخوابم.به گشادی یک گربه

+عکس را از یک پیجی در اینستاگرام دزدیده ام ولی نمیدنم از کدام پیج؟

مهر ، کاشیِِ شماره ی یک

پاییز که می شود
حرف شال را نمی زنی
تا خیال بافی ام
گردن تو باشد
شانزلیزه را
به رفت و آمد گرفته ای
و دامنت
بندری به خورد کافه ها می دهد
با ویولن‌سل‌های بازنشسته
یا لهجه ای که از خرخره بوی غربت می دهد
سرما را بهانه می کنم
که سرم
شانه های دموکراتت را
ییلاق قشلاق کند.

"میلاد آهنگربهان"

من قلبم دیگه جا نداره!

ببین به نظرم وقتی که یه دفعه میزاره میره اونم با یه بای خشک خالی، وقتی که بوسه های یه دفعه ای و چایی داغ خوردن کنار پنجره تو یه روز بارونی رو بلد نیست، روزایی که وقت نمیکنه موهات رو شونه کنه و برات از شعر های فروغ بخونه،وقتی که سرش رو میزاره رو شونت و صدای خر و پفش میپیچه لابه لای اهنگ محبوبت، وقتایی که 5 صبح بهت پی ام میده که" صبحت به خیر یخچال من"  و این میشه طولانی ترین مکالمه ی روزتون،... غلط میکنی ازهر روز دیگه ای بیشتر و بیشتر دوسش داشته باشی.




نقطه سرخط

یک زمانی توی بیست سالگی وقتی چشممان می افتاد به این کفترهای عاشق دلمان  قیلی ویلی میرفت و عین آدم های برق گرفته انقدر نگاهشان میکردیم که کم می ماند آب از لب و لوچه مان آویزان شود.طفلک ها شانس می آوردند راهشان از ما جدا میشد وگرنه ممکن بود همانجا از حواس پرتی برویم زیر چرخ ماشینی یا طعمه ی موتوری ها شویم. اما حالا هرچی تو کوچه خیابان از این دست آدم ها میبینیم ،مخصوصا آن هایی که جلوی چشم دیگران خیلی شور و هیجان از خودشان در میکنند و دست هم را میگیرند و لوس بازی در می آورند فقط تهوع میگیریم!


++من تو 13 سالگی دلم قیلی ویلی میرفت و تو 15 سالگی داشتم از عق زدن خفه میشدم!  خیلی زودتر از اون چیزی که بتونم حسش بکنم بزرگ شدم.


قسمت اول از وبلاگ اناربانو . :) با تچکر

13

وقتی کسی برات  نظر میزاره بیشتر احساس مسئولیت میکنی تا درست حسابی تر بنویسی!

 

پ.ن ،

شاید این پرنده،

روح ناامید یک غریق بود،

در کشاکشی میان مرگ و زندگی

در کمند پیچ و تاب ها؟

شاید این صدا همیشه جاری است.

در تلاطم عظیم آب ها.