ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
لابه لای روز های بارانی آبان ماه راس ساعت دوازده اولین فرزند زن و شوهری پا به دنیا گذاشت که روز های عاشقی را پشت سر گذاشته بودنند و منتظر ماهی بودند تا شب هایشان را چراغانی تر کند....
و من کودکی بودم که به دنیا امد.... به همین سادگی در 17 ابان برای اولین بار چشم هایم را باز کردم.
شاید به جای آی ناز بودن باید علیرضا پسر کوچک مادری می بودم که تمام صفحات دفتر خاطراتش را با همین اسم پر کرده و قبل از ازدواج و عاشقی و کنار گذاشتن تمام خاستگار هایش و عاشق مرد مو کوتاهی شدن پسری زیبا را به عنوان فرزند اول خود قبول کرده بود.
دهه ی اول زندگیم را ماه خانه ی پدریم بودم و همین باعث شده بود که از خانه ی مادریم دور باشم . و بهشان نزدیک نباشم .
گرچه این روز ها یکی از بهترین دوست داشتنی های زندگیم "میم جان" یعنی خاله ی محبوبم آنجاست و بیشتر وقت ها ی بیکاری روز هایم را با او میگذرانم.
نوه ی اول بودن باعث شده که عروسک های و لباس های دوارن بچگیم ان قدری زیاد باشد که تا خواهر دومم نیز عروسک نو داشته باشم رها خواهر چهار ساله ام را بیشتر از خواهر وسطیم زهرا دوست دارم...هر روز نگران حسی هستم که قرار است نسبت به من داشته باشد. و هر روز با تبعیت از اینکه باید خاطرات خوبی از من داشته باشد. خواهری مطیع و مهربان هستم و حواسم هست تا برایش پشمک و بستنی بخرم.
پدرم.... بزرگ ترین و بهترین مرد زندگیم را عاشقانه دوست دارم . او خودش را تقدیم ما کرده و همیشه گرگ بیرون و بره ی خانه بوده است.
هر روز صبح از ترس اینکه گلم قهر بکند به اش لبخند میزنم و روی گلبرگ هایش بوسه میگذارم.
ازهمان بچگی داشتن خانواده ی کتاب خوان و اشنایی با کتاب فروش های شهر باعث شده که همیشه کتابی جدید برای خواندن و ایده ای باری نوشتن داشته باشم.گرچه هنوز سبک و ترکیب خاصی را برای نوشتن انتخاب نکرده ام.
این روز ها یعنی این چند ماه گذشته خودم را به خدا نزدکی تر میبینم و کلی امید دارم برای همه چیز...
و این منم با کمی سانسور ....